گفتوگو با بازیگر «ماهی و گربه» / کریمی: نخواستم نقش تکراری پلیس و قاضی را بازی کنم
19:31:27 1393/12/04
امیر خسروی یگانه: کریمی که به واسطه حضور در فیلم «جدایی نادر از سیمین» در نقش بازپرس، بیش از پیش در ایران شناخته شد، در جریان سی و سومین جشنواره فیلم فجر چهار اثر «مرگ ماهی»،«خانه دختر»، «داره صبح میشه» و «موقت» را داشت. فیلم «360درجه» با بازی او نیز آماده نمایش بود که راه به جشنواره نبرد.
از چندی پیش «ماهی و گربه» به کارگردانی شهرام مکری و با بازی او در گروه سینمایی هنر و تجربه به نمایش درآمده است. بازی کریمی در این فیلم یکی از نکات جذاب فیلم مکری محسوب میشود.
این بازیگر که سالها در ایتالیا زندگی میکرد و در آن کشور بیشتر سرگرم تدوین فیلم بود، حالا چندیست که در ایران مستقر شده و بیشتر به کار بازیگری میپردازد. او در گفتوگو با خبرآنلاین در مورد نگاهش به بازیگری و حضور در فیلم «ماهی و گربه» صحبت کرد.
آقای کریمی خیلیها با دیدن شما در «ماهی و گربه» شوکه شدند. از حضورتان در این فیلم بگویید
بعد از «جدایی» و صحبتهایی که در مورد کارم شد، موجب شد به این نتیجه برسم که گویا عاقبت ما قرار است در مسیر بازیگری پیش برود. چند قاعده برای خودم گذاشتم که نتیجه حضورم طی سالهای قبل در ایتالیا بود.
یکی اینکه نقشی را که یکبار بازی کردم دوباره تکرار نکنم. بعد از «جدایی...» حدود یک سال کار نکردم فقط چون نقش پلیس و وکیل و مامور اطلاعات پیشنهاد میشد. دوما میخواهم فیلمهایی کار کنم که کمی ریسکپذیری و جسارت درش باشد وگرنه میتوانم بروم سریال بازی کنم، اما دوست دارم کشفی وجود داشته باشد.
میخواهم پایم را روی زمینی بگذارم که تا به حال نگذاشتم. این ناشناخته بودن است که برایم جذابیت دارد. خیلی فیلمنامههای خوبی پیشنهاد میشود ولی فیلمنامههایی هستند که صد تا مشابه آنها را دیدهام. وقتی فیلمنامه را میبندم تمام فیلم از پیش چشمم میگذرد، یا نقش تکراری است. «ماهی و گربه» یا «من از سپیده صبح بیزارم» یا بقیه کارهایی بازی در آنها را پذیرفتم اینطور نبودند.
ناشناخته بودن نقشها که گاه برای برخی بازیگران ترس ایجاد میکند برای شما جذاب است.
من میتوانستم تا الان 20 فیلم در نقش پلیس و قاضی و ... بازی کنم و نانم در روغن باشد؛ درآمد بالا و ماشین شاسی بلند و ... ولی نمیتوانم راه سریدوزی را پیش بگیرم. خودم نمیتوانم، افسردگی میگیرم. اصلا به همین دلیل سراغ بازیگری آمدم، به خاطر همین تکرار نشدن و گرنه همان کارم در زمینه تدوین را ادامه میدادم. شما از طریق بازیگری میتوانید تجربههای انسانی که تا به حال نداشتهاید تجربه کنید. من از طریق شخصیتهایی که به سراغشان میروم، میتوانم تمام احساساتم را تخلیه کنم.
این اتفاق به چه شکل میافتد؟
خب کار میبرد.خیلیها فکر میکنند نقش را باید سر صحنه آفرید یا در دورخوانی. چیزی که از آقای فرهادی یاد گرفتم این بود که کار اصلی قبل از فیلمبرداری انجام میشود. روی صحنه فقط اجرا است که اتفاق میافتد. مثلا برای فیلم «جدایی...» در دو ماه تمرین یک روز در میان به دادگاه میرفتم. اجازهای گرفته بودیم و میرفتم تا قاضیها را ببینم. ببینم زندگی روزمرهشان چه شکلی است. خستگیشان چه شکلی است. 8 ساعت با آنها آنجا بودم تا بفهمم یعنی چی 8 ساعت فقط داد بشنوی. گفتنش آسان است. باید در آن شرایط باشی و ببینی. تازه بعد از شنیدن این همه داد و فریاد زنت زنگ بزند و نمیدانم بگوید بچهات مریض است.
اینها را باید دید و تجربه کرد. باید آنها را مال خود بکنیم. برای همین درخیلی از فیلمها که پیشنهاد میدهند و میگویند هفته دیگر برویم سر فیلمبرداری، نمیروم چون ادای بازیگری است. نمیخواهم ادا در بیاورم. میخواهم در یک مقطع باور آن آدم باور من باشد. هر شخصیتی همانطور که هویتی دارد، یک باور درونی هم دارد. میتوانیم آن را فقط در یک اکت یا جمله خلاصه کنیم، ولی باید بهش رسیده باشیم. نوعی شستشوی مغزی و حتی روحی خودآگاه است. این کار را خودم با خودم میکنم. یک تکنیک است. روشی است که زمان میبرد و زمانی که من این زمان را داشته باشم کار را قبول میکنم.
در «ماهی و گربه» چی؟ آنجا شخصیت مابه ازای بیرونی داشت؟ یعنی مثل «جدایی...» فضایی مثل دادگاه وجود داشت که به آن مراجعه کنید؟
نه وجود نداشت. در «ماهی گربه» چند مسئله بود. آنجا بیشتر اطلاعات روانشناسی و جامعه شناسیام به من کمک کرد. در زوجها چه مرد و زن چه دو رفیق مرد یا زن اگر دقیق نگاه کنی همیشه یکی قطب منطقی این زوج است و دیگری قطب احساسیاش. اصلا زوجهای سینمایی هم همینطورند از لورل هاردی تا باقی. خب فیلمنامه خود به خود نقش منطقی را به آقای ابراهیمیفر میداد. شما میبینید آن جایی که پسر از حصار رد شده من از او میپرسم چه کار کنیم. برای اینکه برنامهریز او بود. من بیشتر بخش احساسی این رابطه بودم. یا مثلا کمی حواس پرتم، یادم رفته بنزین بزنم و ... میخواهم بگویم به این صورت تعادل من با آقای ابراهیمیفر درست شد.
ما رقیب نبودیم بلکه مکمل هم بودیم.در آن صحنهای که دخترک را میبرد،چندتا تجربه به کمکام رسید. یکی در دوران مستندسازی بود که برای من پیش آمد بین کسانی بروم که بیماران عصبی بودند یا مرتکب قتل شده بودند. من این شرایط را از نزدیک دیدم. حتی یکیشان برای ما چای درست کرد و با هم حرف زدیم و در گفتگو با این آدم امکان نداشت یک لحظه شک کنی این آدم همچین کاری کرده باشد. یعنی اگر مسئولین آن جا به من نگفته بودند یک آدم کاملا مودب و طبیعی میدیدم. بعد وقتی مشغول مثلا چای درست کردن میشد و حواسش از من پرت میشد، در چشمهایش جنون را میدیدم.
یعنی جلوی من نقابی داشت که وقتی با خودش بود آن نقاب هم نبود. من این جنون را به چشم دیدم. یک فیلم هم دیده بودم که زیاد کمکم نکرد و آن «سکوت برهها» بود. همان نقشی که آقای آنتونی هاپکینز بازی میکرد. خیلی اغراقآمیز بود حالت دستها و چشمها...خیلی آمریکایی بازی بود. خیلی غلو داشت. در طبیعت این طور نیست این آدمها را اطرافمان داریم و معمولا میبینیمشان و اینقدر رو نیستند و نقابشان را خوب حفظ میکنند، فقط چشمهایشان اغلب آنها را لو میدهد. این جنبه نقشم را هم از این طریق پیدا کردم.
درباره آن دخترک اطلاعات دیگری به کمکم آمد. خب در روزنامهها خیلی دیده ایم که یک آدم بیماری دختری را گرفته و آسیب رسانده و...اغلب اتفاقی که میافتد این است که زندانبان عاشق زندانیاش میشود. یک بار فیلمی دیدم که شاید در یوتیوپ هم پیدا کنید. یک باغ وحشی در بخش گوریلها حیاطی بود که گوریلها در آن آزاد بودند و مردم از بالا جایی مثل بالکن آنها را میدیدند. یکی بچهاش را بلند میکند که گوریلها را نشانش دهد، بچه از دستش میافتد و خب خوشبختانه چون آن جا چمن بود آسیبی نمیبیند و فقط بیهوش میشود. همه جیغ و داد میکنند و گوریل با وجودی که حیوانی وحشی است ولی حس غریزیاش بهش میگوید که این یک بچه کوچک و معصوم است، به طرفش میرود. همه آن لحظه انتظار داشتند که گازش بگیرد و تکه پارهاش کند ولی گوریل بچه را بغل میکند و شروع میکند به ناز کردن. اصلا ترکیب عجیب غریبی شد.
مجموعه تمام اینها شد «ماهی و گربه». که یک لحظه عاشق آن دختر میشود و معصومیت و پاکیاش را می بیند.اینجا با خودش دچار مشکل میشود. از طرفی میخواهد او را بکشد و از طرفی دیگر دلش نمیآید.
این تردید کاملا مشخص است. چه چیزی باعث این دوگانگی شده؟ اینکه شخصیت با وجود همه احساسات اجازه بروزش را به خودش نمیدهد.
بله مثل اتومبیلی که ترمز دستیاش را بکشید و مدام گاز بدهید. ما هم گاز دادن را باید ببینیم و هم حرکت نکردن. چون شخصیتاش، موقعیتاش و وظیفهاش اجازه نمیدهد. این تضاد درونیاش است. برای رسیدن به این ما خیلی تمرین کردیم و مدام جزئیات را تغییر دادیم و رفتیم و آمدیم تا روز اجرا کار را بستیم.
شما با کارگردانهای خیلی جوان هم کار میکنید.
مثل یک سفر است. به شما پیشنهاد میشود به جایی بروید که قبلا رفتهاید یا جایی که تا به حال تجربهاش نکردهاید و جایی پا بگذارید که کسی قبلا نگذاشته است. خب در روند انسانی کی این ماجراجویی را دارد؟چه کسی این ریسک را میکند؟ جوان یا آدم مسن؟
جوانها.
بله. من دوست دارم که کشف بکنم. نمیخواهم با طرز فکر بازنشستگی به این رشته نگاه کنم وگرنه میرفتم کارمند میشدم و دغدغه مالی هم نداشتم. با این جوانها که پولی در نمیآید، فقط کار میکنیم ولی یک کشف قشنگ است. دوست دارم تجربیاتی که جمع کردم را در اختیارشان قرار دهم.
کارگردانی چطور؟ این جستجوگری شما را به سمت کارگردانی سوق نداده است؟
مثل همه من هم به فکر کارگردانی بودم و هستم ولی تنبلم.خیلی با خودم روراستم. البته ایدههایی دارم ولی عجلهای نیست فکر میکنم زمانش که برسد خودش اتفاق میافتد.
5858